راز پرواز
قبای ژنده ام را به روی مترسک خیا لی ذهنم میگسترانم .
با پرستوها همکلام میشو م .
تا راز آزادی را بپرسم .
گفتند پرواز .
بعد از همنشینی با آن فرزانه گان مترسکم را کنده و به باغ غوکان میبرم .
تا دو رو زیستن را دیده گیرم آنان را طمع در این بود .
و چون لاکیان مقننع به کلبه حکمت نبودند .